...نه
فردا نه
...چند ساعت بعد هم نه
...چند ثانبه دیگر هم نه...
...همین الان
برای مادرت یک کاری بکن
اگر زنده است دستش را
اگر به آسمان رفته است ... قبرش را ….
اگر پیشت نیست ... یادش را ….
اگر قهری...چهره اش را ….
اگر آشتی هستی پایش را...
ببوس
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی ؟!
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم...
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »
من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...
او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...
و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم
او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن...
یک دقیقه سکوت!!
به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند!
به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری كردیم!
به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد!
به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند!
یك دقیقه سكوت!
به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند!
بخاطر صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است!
بخاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید!
یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته!!
برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد.
وقتی که مجنون میخواست دیپلمش را بگیرد ، شبها تا نیمه شب بیدار میماند ، اما سراغی از لیلی نمیگرفت ، با اینهمه لیلی آنقدر با ادب بود که ، موقع سحر ، سراغش را میگرفت ، در گوشش زمزمه میکرد ، اما مجنون غرق در خستگی ، خوابیده بود .لیلی گفت جوان است و خود را آماده امتحان میکند . دیپلم را در دامن مجنون ریخت و رفت
چند شب قبل از امتحان کنکو ر . مجنون سراغ لیلی را گرفت ، دست به دامنش شد . گفت : اگر میتوانی به من کمک کن که از این مرحله عبور کنم ، خیلی در سرنوشت من نقش دارد، لیلی گوش کرد و لبخند زد . سحر به سراغ مجنون آمد ، مجنون را دید که در خواب عمیقی فرو رفته است . گفت اشکال ندارد ، جوان است و غرق در آرزو . قبولی را در دامن مجنون ریخت و رفت .
چند سال بعد مجنون ، روی تخت بیمارستان بود ، او را میبردند اتاق عمل ، باز دست به دامن لیلی شد، که ایندفعه کمکم کن، قول میدم بیام سراغت . لیلی باز لبخند زد . گفت ، اما چرا هر موقع گرفتار میشی یاد من میفتی ؟ سلامتی را ریخت در دامن مجنون و رفت . مجنون از خواب که بیدار شد حواسش به بسته کمپوتهایی بود که برایش آورده بودند .
روزی دیگر ، مجنون درگیر خرید منزل بود، سخت گرفتار ، تهیه پول، وام مسکن و ... باز سراغ لیلی را گرفت ، لیلی گفت چطوری؟ چه خبر؟ مجنون گفت که این مشکل مسکن عجیب من را آزار میدهد . تمرکز را از من گرفته است؟ لیلی گفت باشه عزیز اما میدانی در تمام این سالها هر سحر آمدم سراغت . مجنون گفت که راستی این مشکل وام را چطوری حل کنم؟ لیلی این دفعه هم لبخندی زد. منزل را انداخت در دامن مجنون و رفت . و هر نیمه شب ، هر سحر لیلی میآمد سراغ مجنون، در گوش او میگفت که عزیز بر خیز، آمدهام تا با هم زمزمه ای داشته باشیم . اما صدای خور خور مجنون...
.................
یک نیمه شب ، مجنون بیدار ماند ، دیگر خواب نداشت ، نمیتوانست بخوابد ، در حقیقت دکترها جوابش کرده بودند ، آمد سراغ لیلی . و گفت که حالا آمدم ، لیلی باز هم لبخندی زد . خندید ، گفت که حالا چرا . مجنون گفت الان سرم خلوت شده . لیلی گفت که در طول این سالها میدانی که هر سحر آمدم سراغت و بیدار نشدی . مجنون گفت بله . لیلی گفت که میدانی که هر سحر که به سراغت میآمدم ، چه چیزی را میخواستم به تو بگویم ، مجنون گفت نه .
لیلی گفت هر سحر میخواستم به تو بگویم که فردایت را چطور آغاز کنی ،چطور قدم برداری، تا راه و رسم زندگی کردن را بیاموزی .
عزیز وقتی که در طول این سالها چطور زندگی کردن را نیا موختی ، چطور میتوانم به تو چطور مردن را بیاموزم ، شرط درست مردن در درست زندگی کردن است .
حالا تنها چیزی که میتوانم به تو بگویم این است که بنشینی در آنچه که در این سالها از بد و خوب با خودت کردهای اندیشه کنی.
یه پادشاهی بود یه رفیقی داشت همیشه این دوتا باهم بودن. هر اتفاق خوب یا بدی می افتاد این رفیقه میگفت که حتما خیری درش هست. یه روز اینا با هم میرن شکار. طی یه اتفاق انگشت دست پادشاه قطع میشه.
خیلی داغون بود که رفیقش میگه حتما یه خیری تو این قضیه هست. پادشاهم قاط میزنه و میگه چه خیری و رفیقش رو میندازه زندان. چند وقت بعد پادشاه میره شکار اما این بار گیر یه قبیله ادم خوار میفته. ادمخوارها میبندنش به درخت و میخواستن مراسم خوردنش رو شروع کنن که متوجه انگشت قطع شده پادشاهه میشن.
اونا یه اعتقادی داشتن و اونم این بوده که اگر کسی نقص عضوی داشته باشه و اینا برن بخورنش همون نقص گریبانگیر اونام میشه. پادشاه رو ازاد میکنن.
پادشاه یاد دوستش میفته و میره از زندان درش میاره و ببخشید اشتباه کردم انداختمت زندان حق با تو بود اگر انگشتم قطع نشده بود منو میخوردن… دوستش میگه اینم یه خیری داشته که منو انداختی زندان. پادشاه میگه بابا چه خیری من تو رو اذیت کردم زندان رفتی و… . میگه من اگر زندان نمیرفتم با تو بودم من که نقص عضو نداشتم ادمخوارها منو که میخوردن!
دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام . کی، گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:
شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم." بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم. تصوّر نمیکنم. از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّۀ عدم خشونت.
چند وقتیست که عجیب رشک میبرم به حال تنی چند از دوستان فرنگیم. به دیدگاهشان نسبت به زندگی! اینکه چقدر زیبا و ساده است. اینکه چقدر بی دغدغه برای اکنونشان برنامه میریزند و چقدر شاد زندگی میکنند. در حالیکه من و جوانان هم مسلکم، همیشه در یک ترس نانوشته و مبهم نسبت به آینده بسر میبریم... میدانید چیست؟ راستش به این نتیجه رسیده ام که در سیستم آموزشی ما از همان کودکی به ما آموخته اند که رمز خوشبختی "موفقیت" است نه "شاد" بودن!
امروز به این جمله «جان لنون» برخوردم که شرح حال ماست. شما چه فکر میکنید؟
"......زمانی که به مدرسه رفتم از من پرسیدند: که وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشوی. من پاسخ دادم "خوشحال."
آنها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشدم و من به آنها گفتم این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشدید."
زندگی،یک نعمت است.
از آن لذّت ببرید.
آنرا جشن بگیرید،
و ادامه اش دهید
وبدانیم که
زندگانی : یک گذر است
نه یک ماندن
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارند،
بعد چشمشون به یه گردو می افته
دولا میشن تا گردو رو بردارن
الماسه می افته تو شیب زمین
قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره
میدونی چی می مونه؟
یه آدم...،یه دهــــــن بـــاز....،یه گـــــــردوی پـــــوک ....
و یه دنیـــــا حســـــــرت..
اونی که زود میرنجه
زود میره، زود هم برمیگرده.
اما اونی که دیر میرنجه
دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.
.......
هستند
کسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند
و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.
.…..
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه
سهمگین
باشد، لال می شوی.
.…..
پدرم این جوری بود وقتی من :
4 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم هر كاری رو می تونه انجام بده.
5 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.
12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه كه بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله كه بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
16 ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت می كنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
18 ساله كه شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كننده ای از رده خارجه
25 ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای كمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروكار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره .
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !
مطمئنا زندگی نباید با شما سازگار باشه بلکه این شما هستین که باید خودتون رو با زندگی وفق بدین؛ فقط به یک دلیل ساده، چون هر انتخاب تون در هر لحظه عامل تغییر و دگرگونی تون هست. اگر فکر میکنید در حال دویدن در زندگیتون هستید، میتونه نشون دهنده این باشه که شانس با شماست و از چیزی که نیستید و عذاب میکشید، در حال فرارید. پس وقتش رسیده که زندگی تون رو اصلاح و بازسازی کنین.
از همین الان شروع کنید ٬ عذاب کشیدن را بگذارید کنار :
۱ . آنها که تحقیرتان می کنند. ارتباطات در زندگی راهیه برای کمک و همدردی نه این که باعث رنجش و آزردگی باشه. پس وقت تون رو با افراد باهوش و خوش فکر سپری کنین.
۲ . محیط کاری یا شغلی که برای شما نفرت انگیز است. سر اولین یا دومین زمینه ی شغلی ثابت نشین. به جست و جو ادامه بدین حتما شغلی هست که ثانیه به ثانیه ش براتون لذت بخش باشه. اگه دیدین در کاری هر لحظه با عشق و علاقه سخت کار و کوشش می کنین، دیگه جای مکث نیست. اون وقته که در راه به دست آوردن گنج عظیمی هستین زیرا وقتی با لذت مشغول سعی و تلاش هستین سخت کار کردن دیگه مفهوم سختی نداره.
۳ . منفی نگری درونی. در مورد گفت و گوهای درونی تون هوشیار باشین. همه ی ما با خودمون صحبت می کنیم اما از این حرف زدن ها و تاثیرش بر روی خودمون آگاه نیستیم. به حرف هایی که در سرتون می گین گوش کنین. وقتی امواج منفی فکری در جریان هستن، قطع شون کنین و امواج مثبت رو جایگزین شون کنین.
۴ . بی منظور و بیخود حرف زدن. وقت حرف زدن همیشه منظورتون رو بیان کنین. اون وقت، هدف شما همونی هست که شما می گین. سوال بپرسین. مسائلی که براتون از نظر درک کردن دشوار هست با توضیح خواستن قابل درک میشوند.
۵ .ناهنجاری در فضای کار و زندگی. مواردی که باعث نابسمانی می شن رو از میان بردارین. اون دسته از لوازمی که احتیاجی بهشون ندارین، از تیر راس نگاه تون محو کنین.پیشنهاد میکنم کتاب دیوید آلن را با عنوان “ هر چه را سر جای خود قرار دهید” که در مورد راهنمایی های عملی در محیط های سازمانی است، مطالعه کنید.
دو اتشنشان وارد جنگلی می شوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند . اخر کار
وقتی از جنگل بیرون می ایند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف
و خاکستر است و صورت ان یکی به شکل معصومانه ای تمیز .
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
اشتباه کردید ، ان که صورتش کثیف است به ان یکی نگاه می کند و فکر میکند
صورت خودش هم همان طور است .
اما ان که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به
خودش می گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم .
از کتاب زهیر پائولو کوئیلو
حالا فکر کنیم چند بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم
وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی است
کمی باید به خودمان شک کنیم
در تاریخ آمده است ، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید :
در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی ِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
*****************
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
********************
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند
…..
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی…
و من شاید کمر شکسته ترین بودم
***************
1. صد در صد تعهد.
2. از ابراز عشق و محبت و نوازش نباید خودداری کرد. زن روزی 20 مرتبه و مرد روزی 12 مرتبه نوازش را می خواهد.
3. آن آدم برای شما توجه و تمرکز و نفر اول است. (در مجموع نفر اول هستید)
4. خواسته و انتظار و احتیاج را باید آشکار و مشخص بفرمایید.
5. تمام و کمال واقعیت و حقیقت را باید گفت.
6. ستایش و قدر دانی و قدر شناسی.
7. فهمیدن او/پذیرفتن و دوست داشتن او همانگونه که هست.
1 - وقتی اشتباهی را در سن بالا انجام می دهیم خودتان را سرزنش می کنید
که من که سنی ازم گذشته چرا؟ولی خودتان را سرزنش نکنید
زیرا وقتی شما بزرگتر می شوید لزوما داناتر نخواهید شد ..این را به یاد داشته باشید ..
2 - اگر بپذیری که گذشته ها گذشته و تأسف و افسوس دردی را دوا نمیکند
از حال راضی خواهید بود ..
مگر می توان زمان را به عقب بازگردانید؟
این که بگویید کاش این کار را انجام نداده بودم مشکلی را حل نخواهد کرد .
3_ به نظر من اجتماعی بودن و مهربانی و گذراندن روزی بدون رنجاندن دیگران
بسیار با ارزش تر از داشتن مدرن ترین فن آوری است .
یادت باشه اونا فقط ابزاری هستند برای شاد کردن تو ..
شادی رو میتوان در چیزهای راحت تری جستجو کرد
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی ؟!
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری
سلام
من سعید هستم.
تا جایی كه بتونم این وبلاگ رو آپدیت می كنم. امیدوارم خوشتون بیاد.
خوشحال می شم اگر نظراتتون رو بگید.
ابتدا نیت كنید
سپس برای شادی روح حضرت حافظ یك صلوات بفرستید
.::.حالا كلید فال را فشار دهید.::.